سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:متن عاشقانه, :: 11:58 :: نويسنده : امیر
اگه کسی رو دوست داشته باشی نمی تونی تو چشماش زل بزنی نمی تونی دوریشو تحمل کنی نمی تونی بهش بگی چقدر می خوایش نمی تونی بگی چقدر بهش نیاز داری
واسه همینه که عاشق ها دیوونه میشن!!!
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق,متن عاشقانه,غمگين,عشق بزرگ,صادقانه ترين و بي ريا ترين راه براي بيان عشق,(داستاني كوتاه اما لبريز از عشق), :: 10:42 :: نويسنده : امیر
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق,متن عاشقانه,غمگين,غم,وقتي تو نيستي,عشق از ديد بابا مامان مادربزرك,طنز, :: 10:43 :: نويسنده : امیر
عشق از دید حاج آقا : استغفرالله باز از این حرفهای بیناموسی زدی؟؟؟ (جمله ی عاشقانه : خداوند همه ی جوانان را به راه راست هدایتکند) عشق از دید دختر: آه ... خدای من یعنی میشه بدون اینکه بابام بفهمه من عاشق بشم ... ( جمله ی عاشقانه : ندارد) عشق از دید یک ریاضیدان : عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول (جمله ی عاشقانه : آه عزیزم به اندازه ی سطح زیر منحنی دوست دارم) عشق از دید بقال سرکوچه : والا دوره ی ما عشق .. نبود ننمون رفت و این سکینه خانوم رو واسمون گرفت (جمله ی عاشقانه : سکینه شام چی داریم ...)
عشق از دید اراذل و اوباش : عشق .. سیخی چند ، برو بچه سوسول دلت خوشه ، خونه خالی نداری ... (جمله ی عاشقانه : بوبوغ ... خانوم بیا بالا خوش میگذره ) ادامشو در "ادامه مطلب" بخونين!
ادامه مطلب ...
شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق,متن عاشقانه,غمگين,غم,وقتي تو نيستي, :: 10:36 :: نويسنده : امیر
وقتی تو نیستی ؛ رنگ دریا را دوست ندارم، شب به پایان می رسد ، شب را نیز دوست ندارم؛ از لا به لای مریم های خفته با فانوسی کم سو راهی به سویت می جویم و تو نیستی، نیستی تا ببینی که چقدر امشب آسمان زیباتر است اما این آسمان را نیز دوست ندارم. سالهاست که از قاصدک خوش خبرم بی خبرم . شاید این بار او مرا دوست نداشت ، شاید این بار ، باری فزون تر در پیش داشت و ای کاش در لحظه ی سنگین وداع چشمهایش را به زمین می دوخت تا نمی توانستم از نگاهش تندیسی سازم از جنس پروانه های دشت خاطره. عقربه های زمان به کندی می گذرند ، شاید می خواهند فرصتم را دوچندان کنند،اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست وتنها در کنج خلوت این اتاق ، من و ماندم و تجسم یک رؤیا ، من ماندم و اشک های التماس ، من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی . صدایش می کنم و صدایی نمی شنوم ، کلامش را می خوانم و خوانده نمی شوم، به خاک می افتم و اعتنایی نمی بینم ، اما این بار قسمت می دهم به پاکی و قداست فرشتگانت، اگر گاهی آنی نبودم که می خواستی دریایی از ندامت و حسرتم را بپذیر. لحظات درگذرند و از آنها چیزی نمی ماند جز لحظه های خاموش بیداری. باز هم بهاری دیگر در راه است ، می گویند بهار فصل زیبایی هاست اما تو خودت خوب می دانی که بهار من هیچ گاه بازنخواهد گشت. بغضی عجیب در گلویم بهانه تو را می گیرد، هر دم با قطرهای گرم مرا می سوزاند ، شکایت ها در نهان دارد و می داند که اگر لب گشاید از من چیزی باقی نخواهد ماند تا به نجوای شبانه اش تسلی بخشم، آرامش کنم و قاب عکس خالی کنار پنجره را برایش با تصوری خیالی مزین کنم. گاهی وقت ها قلب زمانه از سنگ می شود و اینگونه سرنوشت، ردّپایی عمیق بر پیشانی آنهایی که ماندند و سعادت نداشتند نقش می زند. کاش می شد من به جای تو می رفتم در نگاهم خیره شدی ... کمی بغض در چشمانت پیدا بود... اما تو... گفتی دیگر بس است این زندگی.... دیگر خسته بودی ... از من و با من بودن ... ازتمام نگاه هایم ... دیگر از من دل بریده بودی نمیتوانستم باور کنم.. بی تکیه گاهی ر ا ... نبودن ان دستان پر مهر و محبت را ... نبودن ان چشمان زیبا را... نمیدانستم نبودنت را ... چه چیز را باید باور کنم... ازدست دادن عشق را...از دست دادن کسی که عمری عاشقانه مثل بت میپرستیتمش.... یا از دست دادن یه زندگی مشترک را... فقط میدانستم من شکسته شدم... باختم... درزندگی...در رویا... حتی ت و خیال خام بچه گانه ام...دیگر امیدی نیست دستانم تنهاست.... جسمم بی تکیه گاه ست... اما چگونه باور کنم... مرگم را... بی تو بودن را... خودکشی زندگی ام را...چگونه باور کنم... بغض نگاهت را...چگونه باور کنم... رفتن بی بهانه ات را...چگونه باور کنم... چگونه باور کنم جدایی را...ان انتظارتلخ را... ان دور شدن نگاهمان...دستانمان... حتی دور شدن قلب و احساسمان....من چگونه باور کنم دیگردستی نیست که دستانم را از منجلاب زندگی بیرون کشد... چگونه باور کنم که دیگر ان نگاه عاشقانه نیست که بدرقه ی راه زندگی ام باشد... اه ای خدایم چگونه باور کنم که تنهایم و تنهاییی قسمت من است.... تو بگو... ای خدایم چگونه باورکنم.............................. روزی که عشق را قسمت کردند پرواز را به تو دادند .... قفس را به من ساز را به تو دادند .... غم را به من و من تشنه ی کویر دشت بارانم ..... مانند طایفه ی خاک می مانم و دشمن طوفان من هر شب این ساز را به بهانه ی تو به صدا در می آورم
چهار شنبه 13 بهمن 1398برچسب:داستان عاشقانه,داستان عشقولانه,داستان,عشق,متن عاشقانه,غمگين,غم,وقتي تو نيستي,عشق از ديد بابا مامان مادربزرك,طنز, :: 18:17 :: نويسنده : امیر
سلامممممممممممم........دوستان به وبلاگ خودتون خوش اومدید..............این وبلاگ ویژه ی تمامی عاشقان هستش........ داستان های این وبلاگ کاملا عاشقانه و رومانتیک و زیبا هستش ، پیشنهاد میکنم حتما اونها رو بخونید راستی، دوستان عزیز اگه خاطره ای (شاد یا غمگین) از خودتون یا آشنایانتون دارید می تونید اون رو برای من ارسال کنید تا با نام خودتون(در صورت تمایل) در این وبلاگ قرار گیرد و بقیه دوستان اون رو بخونند. برای ارسال داستان و خاطرات شما چندین راه وجود داره: 1- عضو شدن در وبلاگ و ارسال داستان از طریق کنترل پنل اعضا (به دلیل ارسال سریعتر و امکان نوشتن خاطرات و ارسال آن توسط ویرایشگر پیشرفته وبلاگ ؛ ما این روش رو پیشنهاد میکنیم)... همین الان ثبت نام کنید 2- ارسال داستان از طریق درج آن در قسمت نظرات(به صورت خصوصی) 3- ارسال به آدرس ایمیل barune.bahari@gmail.com ...ارسال ایمیل منتظر نوشته ها و خاطرات قشنگتون هستم... راستی لطفا نظر یادتون نره ، هر داستانیو که خوندین لطفا نظر بذارین... با تشكر مديريت عاشقانه این پست ثابت می باشد ، برای دیدن مطالب جدید به پایین این پست مراجعه کنید.
|